دل نوشته ی دلتنگ:
گاهی فکر می کنم چه خوب می شد اگر آدم گذشته ها بودم!
زمانه ای را می زیستم و نفس می کشیدم که حیاط خانه ها به وسعت قلب آدمهایش بود…
حوض پای ثابتِ حیاط بود و بوی کاهگلِ دیوارها تو را به عطرِ آشنای باران پیوند می داد…
هر صبح با آوازِ گنجشک ها و وقتهایی جیرجیرک ؛چشمهایت به سبزترین نقطه ی جهان باز می شد…
آن وقت تو می ماندی و یک آسمانِ آبی و سماورِ جا خوش کرده روی تختِ کنارِ حوض با آن قٌل قٌلِ بی وقفه که خوابِ شیرینِ صبح گاهیت را می ربود!
تو می ماندی و چای با عطرِ هل
و دارچینِ فنجانِ شاه عباسیِ محبوبت!
لبریز می شدی از مربای بهارنارنجِ دست های مادر و نانِ تازه ای که پدر از راه نرسیده داغِ داغ به دستهایت می رساند!
یک صبحانه ی تازه با چاشنیِ خوش عطرِ عشق…
در روزگاری که اصالت؛ از عمقِ واژه ها هم گذشته بود!
ماشینِ زمانی وجود ندارد اما
خیال؛ پای ثابتِ زندگیست!
می شود گاهی به گذشته ها رفت
و دل خوش کٌنک ذخیره کرد و برگشت…
با کوچه های گذشته همقدم شد…
عطرِ روزهای دلچسب را نفس کشید